شماره ٢

طاب روح النسيم بالاسحار
اين دورالنديم بالانوار
در خماريم، کو لب ساقي؟
نيم مستيم کو کرشمه يار؟
طره اي کو؟ که دل درو بنديم
چهره اي کو؟ که جان کنيم نثار
خيز، کز لعل يار نوشين لب
به کف آريم جان نوش گوار
که جزين باده بار نرهاند
نيم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف يار دل بنديم
تا به روز آيد آخر اين شب تار
ز آفتابي که کون ذره اوست
بر فروزيم ذره وار عذار
چون که همرنگ آفتاب شويم
شايد آن لحظه گر کنيم اقرار
کاشکار و نهان همه ماييم
«ليس في الدار غيرنا ديار»
ور نشد اين سخن تو را روشن
جام گيتي نماي را به کف آر
تا ببيني درو، که جمله يکي است
خواه يکصد شمار و خواه هزار
هر پراگنده اي، که جمع شود
بر زبانش چنين رود گفتار
گر عراقي زبان فرو بستي
آشکارا نگشتي اين اسرار
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفاي مي و لطافت جام
در هم آميخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نيست گويي مي
يا مدام است و نيست گويي جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو يکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتي کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر نداني که اين چه روز و شب است؟
يا کدام است جام و باده کدام؟
سريان حيات در عالم
چون مي و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم يقين
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد اين بيان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گيتي نماي را به کف آر
تا ببيني به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
آفتاب رخ تو پيدا شد
عالم اندر تفش هويدا شد
وام کرد از جمال تو نظري
حسن رويت بديد و شيدا شد
عاريت بستد از لبت شکري
ذوق آن چون بيافت گويا شد
شبنمي بر زمين چکيد سحر
روي خورشيد ديد و دروا شد
بر هوا شد بخاري از دريا
باز چون جمع گشت دريا شد
غيرتش غير در جهان نگذاشت
لاجرم عين جمله اشيا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روي بود کو ما شد
جام گيتي نماي او ماييم
که به ما هرچه بود پيدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
ما چنين تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبيم و آب مي جوييم
در وصاليم و بي خبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر مي رويم، ذره مثال
گنج در آستين و مي گرديم
گرد هر کوي بهر يک مثقال
چند گرديم خيره گرد جهان؟
چند باشيم اسير ظن و خيال؟
در ده، اي ساقي، از لبت جامي
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابي ز روي خود بنماي
تا چو سايه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرين گردد
دي و فرداي ما شود همه حال
در چنين حال شايد ار گويم
گر چه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
اي به تو روز و شب جهان روشن
بي رخت چشم عاشقان روشن
به حديث تو کام دل شيرين
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تيره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگيرت
مي کند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز يقين مي شود گمان روشن
مي نمايد ز روي هر ذره
آفتاب رخت عيان روشن
کي توان کرد در خم زلفت
خويشتن را ز خود نهان روشن؟
اي دل تيره، گر نگشت تو را
سر توحيد اين بيان روشن
اندر آيينه جهان بنگر
تا ببيني همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
مطرب عشق مي نوازد ساز
عاشقي کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پرده اي دگر ساز
هر زمان زخمه اي کند آغاز
همه عالم صداي نغمه اوست
که شنيد اين چنين صداي دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کي نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نيم غماز
چه حديث است در جهان؟ که شنيد
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنيد از خود
کردم اينک سخن برت ايجاز
عشق مشاطه اي است رنگ آميز
که حقيقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف اياز
نه به اندازه تو هست سخن
عشق مي گويد اين سخن را باز
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
عشق ناگاه برکشيد علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بي قراري عشق شورانگيز
شر و شوري فکند در عالم
در هر آيينه حسن ديگرگون
مي نمايد جمال او هردم
گه برآيد به کسوت حوا
گه برآيد به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگين
گاه غمگين کند دل خرم
گر کند عالمي خراب چه باک؟
مهر را از هلاک يک شبنم
مي نمايد که هست و نيست جهان
جز خطي در ميان نور و ظلم
گر بخواني تو اين خط موهوم
بشناسي حدوث را ز قدم
معني حرف کون ظاهر کن
تا بداني بقدر خويش تو هم
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
اي رخت آفتاب عالمتاب
در فضاي تو کاينات سراب
در نيايد به چشم تو دو جهان
کي به چشم تو اندر آيد خواب؟
پيش ازين بي رخت چه بود جهان؟
سايه اي در عدم سراي خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سايه از نور مهر يافت خضاب
مهر چون سايه از ميان برداشت
ما چه باشيم در ميان؟ درياب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله يکي است
در نيايد بجز يکي به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گويند آب؟
آب چون رنگ و بوي گل گيرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصيح هر ذره
مي کند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
روي جانان به چشم جان ديدن
خوش بود، خاصه رايگان ديدن
خوش بود در صفاي رخسارش
آشکارا همه نهان ديدن
جز در آيينه رخش نتوان
عکس رخسار او عيان ديدن
بوي او را بدو توان دريافت
روي او را بدو توان ديدن
ديدن روي دوست خوش باشد
خاصه رخساره اي چنان ديدن
خود گرفتم که در صفاي رخش
نتواني همه نهان ديدن
مي توان آنچه هست و بود و بود
در رخ او يکان يکان ديدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان ديدن!
اندر آيينه جهان باري
مي تواني به چشم جان ديدن
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
يارب، آن لعل شکرين چه خوش است؟
يارب، آن روي نازنين چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرين چه خوش است ؟
از خط عنبرين او خواندن
سخن لعل شکرين چه خوش است؟
ور ز من باورت نمي افتد
بوسه زن بر لبش، ببين چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در ميان گمان يقين چه خوش است؟
من ز خود گشته غايب ، او حاضر
عشق با يار هم چنين چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمي گنجد
در ميان دل حزين چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقي جان در آستين چه خوش است ؟
در جهان غير او نمي بينم
دلم امروز هم برين چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين
بي دلي را، که عشق بنوازد
جان او جلوه گاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالي از اغيار
آن گهي عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بيارايد
روي خود را به حسن بترازد
بر لب خويش بوس ها شمرد
با رخ خويش عشق ها بازد
چون درون را همه فرو گيرد
ناگهي از درون برون تازد
با عراقي کرشمه اي بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستي ز خويشتن برود
به جهان اين سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست يقين
جان و جانان و دلبر و دل و دين